شهر من امروز با گذشته خیلی فرق کرده است . روزگار در شهر من عشق بود ، محبت بود ، ایمان بود و راد مردی بود . خوب یادم هست که موقع اذان همه با قلوبی که ریا از آن کاملا زدوده شده بود به سوی خدا می رفتند . ماه روزه که می شد قلب ها برای دیدار خدا لحظه شماری می کرد . روزهای تعطیل مردم با عشق دست از کار می کشیدند زیرا به این اعتقاد داشتند که این به مال آن ها برکت می دهد و برکت الهی جبران چند روزی فراغت از اشتغال آن ها را می دهد . آری در چنین شهری همه هر لحظه خدا را احساس می کردند و برای رسیدن به آن از هیچ کوششی مضایقه نمی کردند .
اما امروز وضع خیلی با قبل فرق می کند . به گونه ای که نمی توان باور کرد این ها همان خیابان ها و اینان همان مردمانند . امروز دیگر عشق و ایمان از شهرهای ما دور شده است . در خیابان های ما بوی نفرت و بوی سستی می آید . امروز دیگر نمازها برای خدا نیست بلکه آلوده به ریاست . ماه روزه ها دیگر هیچ کس با خدا بودن را احساس نمی کند بلکه روزه گرفتن در میان خیلی ها به ویژه جوانان ارزش خویش را از دست داده است . مغازه ها روزهای تعطیل را از ترس گشت اماکن تعطیل می کنند . آری این ها خبر از نزدیک شدن شهرهای به چیزی شبیه مرگ می دهد .
من در جستجوی علت این فاجعه شهرم را وارسی کردم و مردمانش را شناختم . پس از آنکه با آنچه رخ داده انس گرفتم به علت خیلی از این مصیبات رسیدم . من فهمیدم در گذشته گر چه ما با ایمان و با اخلاص بودیم اما به گزینش خود اینگونه بودیم . یعنی هیچ کس ما را وادار به با ایمان بودن نمی کرد . ما گرچه روزه می گرفتیم ، اما اگر نمی گرفتیم هم هیچ کس ما را مواخذه نمی کرد . گر چه به اختیار خود روزهای تعطیل را دست از کار می کشیدیم اما خبری هم از گشت اماکن نبود . اما بر ما فشار آوردند و ما به حسب طبع و سرشت بشری ام تمایل به سمت منهیات یافتیم و نتیجه آن شد که آن شدیم که نباید می شدیم .
|